Friday, June 30, 2006

Food Coma :-)

This post is a kind of personal, but I had such a busy week that I can't help myself not to talk about it.
We were waiting for 2 visitors from Albany, NY, last Wednesday, that we realized they can't make it. Yestrerday then, we tried to meet them in the airport, as this would be our last chance. Guess what? The plane was delayed for two hours and we couldn't stay longer.
AND, finally today I had a chance to have lunch with them. Only this time, four more people were there, it was so hot in L.A., and I had that much persian food (Kabab Barg va Kabab koobideh with salad) that I can't even think of working now.
Well, the good thing is that we are going to see Horseback riding race this afternoon and I am all excited about it.

Tuesday, June 27, 2006

It is 11:22 and I am at NGI. Being tired of Real-time PCRs and calculations, I have decided to give myself a break and drop some lines for my brain sake.
Today when I arrived here , there was a red T-shirt with the world-cup logo, a gift from Jeff, which made me super energetic. It was good enough to compensate the fog and bad weather and sure enough to give me more energy for the rest of my week.
I am still wondering who will read my notes?
Almost every day I look in the internet for my older friend and try to write them when I find them and I am wondering will any of my friends search for me on the web? Some years ago, a very nice and old friend of mine from the Beheshtaein High School found my e.mail address and wrote me. Oh, such an amazing moment it was. I was in Vienna and when I got that mail it was like the whole world smiled at me.
I wish all my friends are doing well, anywhere they are and whatever they're doing :-**

Friday, June 16, 2006

Iran

Thursday, June 15, 2006

Illusion :-))

Click on the link above, and just stare at the black dot for 30 seconds. Then, without moving your eyes, move the mouse over the image.It will look like it's in color until you move your eyes!!!

Monday, June 12, 2006

Chakameh in San Diego, October 2005


We were in San Diego. I was happy, as I just had an interview with a very high ranked professor in UCSF, Dr. Parson for a postdoctorate job offer and I have been accepted immediately. I was so honored to be appreciated and to see there are people who grant my work and my knowledge. It was great. After the interview, Amir and I went to Balboa park, ran to a nice Belgian couple, chat with them in French and had some coffee afterward just two of us. Like the newly weds :O
It was such a happy day. Here is right in front of my friend's home, where she kindly hosted us.
I think the happiness in my eyes is undeniable :-)

Friday, June 09, 2006

FARAMARZ ASSEF

I love this song. Since this morning that I found it, had listened to it several times. Such a good memoires it brought me :-)
جه خبر از اون آدم های بی نشون که نیمه شبها واسه دلشون توی کوجه های شهر می خوندن "رعنا، تو کجایی؟ رعنا، جه بلایی! "تو عالم مستی بغض رو می شکوندن و قصه بهار رو می خوندن "رعنا، های های! رعنا، آخ، گل مایی! رعنا! "تسکین دلم باش ای ماه! تو که توی دل من جا داری! من آیینه بیدارم، تو سایه روشن این بیداری حرفی بزن ای سنگ صبور، که تیرگی رو ازم بر داری حالا من هم اینجا واسه دل تنگم توی کوچه های شهر می خونم یه گوشه دنیا یاد تو هستم و مثل شمع نیمه جون می مونم یا بار سفر را بر دار، یا که بی تو بی نشون می مونم جه خبر از اون آدم های بی نشون که نیمه شبها واسه دلشون توی کوجه های شهر می خوندن "رعنا، تو کجایی؟ رعنا، آخ سیاهی! "تو عالم مستی بغض رو می شکوندن و قصه بهار رو می خوندن "رعنا، های های! رعنا، آخ، گل مایی! رعنا! "من از تو جدا بودم من بودم و ما بودم ای مونس دل تنهای من اشک شد، فغان شد تو شب های مثل یلدای من ای کاش خبری داشتی ای کاش سخنی داشتی ای مونس دل تنهای من اشک شد، فغان شد تو شب های مثل یلدای من کاشکی بی خبر یه روزی برام جاده ها رو پشت سر می گذاشتی عقده م رو از دلم بر می داشتی جه خبر از اون آدم های بی نشون که نیمه شبها واسه دلشون توی کوجه های شهر می خوندن "رعنا، تو کجایی؟ رعنا، جه بلایی! "تو عالم مستی بغض رو می شکوندن و قصه بهار رو می خوندن "رعنا، های های! رعنا، آخ، گل مایی! رعنا"!

lonely women

زنان تنها
زنان تنها از تاريکی نمی ترسند. آنها زمانی را به ياد می آورند که مادر و پدر شبها قبل از خواب چراغ را برای دخترشان يکی دو بار خاموش و روشن می کردند و می گفتند در تاريکی هم همان چيزهايی هست که در روشنايی.
زنان تنها به خودشان می گويند در تاريکی هم همان چيزهايی هست که در روشنايی و اينطور است که اصلا از تاريکی نمی ترسند.
زنان تنها وقتی نيمه های شب از خواب می پرند، کسی را کنارشان ندارند که به آنها بگويد چيزی نيست، خواب بد ديده ای. آنها خودشان به خودشان ياد آوری می کنند که چيزی نيست و خواب بد ديده اند. در چنين مواقعی، با اينکه از تاريکی نمی ترسند اما ترجيح می دهند در رختخواب بمانند و زير پتو بخزند.
به ندرت اتفاق می افتد که از جا بلند شوند، چراغ را روشن کنند، دور خانه چرخی بزنند و يا کمی آب بنوشند.
زنان تنها تقويم های بزرگی دارند. آنها در تقويم هايشان فهرستی از کارهای مهم آن روز يا هفته تهيه می کنند. بعضی ها اين کار را قبل از خواب، و بعضی ديگر آن را نزديک وقت نهار انجام می دهند.
تقويم برای زنی تنها چيزی فراتر از يک تقويم است ... چيزی است در رديف همکار، هم بازی.
زنان تنها بعضی روزها هوس می کنند درست و حسابی آشپزی کنند. با اينکه خورنده ای غير از خودشان وجود ندارد، غذايی لذيذ وپر دردسر انتخاب می کنند و با تمام وجود تلاش می کنند که طعم آن غذا مانند آنی بشود که مادر و مادربزرگشان می پزد.
در حين پخت و پز بارها غذا را می چشند و مدام به آن ور می روند. پس از حاضر شدن، آن را بی تشريفات برای خودشان سرو می کنند و حين خوردن خاطرات قديم را در ذهن دوره می کنند.
برای زنان تنها پختن اين جور غداها کاری فراتر از آشپزی ساده است، کاری است در رديف خلق اثری هنری و جاودان.
زنان تنها زير دوش احساس خوشبختی می کنند. سقوط آب گرم روی موها و تن به آنها حس زنده بودن می دهد، زنده بودن، لمس شدن، دوست داشته شدن.
آب مهربان است. آب نزديک است. آب در آغوش می گيرد، گرما می دهد و قضاوت نمی کند.
زنان تنها به آب مانند مادربزرگی پير و دوست داشتنی نياز دارند و احترام می گذارند.
زنان تنها موقع خشک کردن موها، بی دليل از برخورد باد داغ با سر و صورتشان خنده شان می گيرد.
در آينه برای خودشان ادا و شکلک در می آورند، اگر وقت داشته باشند شانه را مثل ميکروفن جلوی دهن می گيرند و با آهنگی که از راديو پخش می شود هم صدا می شوند.
در زندگی زنان تنها، راديو نقش يک هم خانه،نقش يک همکلام را دارد.
زنان تنها پيش از شروع فصل سرما برای خود سوپ می پزند. آن را در چندين ظرف پلاستيکی می ريزند و در فريزر قرار می دهند. وقت مريضی از خودشان خوب مراقب می کنند.
آنها می دانند که اگر زود خوب نشوند کسی نيست که فهرست کارهای يادداشت شده درتقويم را سر و سامان دهد.
زنان تنها، هر از چند گاهی در تنهايی بر تنهايی خويش گريه می - کنند. پيش خودشان از زندگی و زندگان شکايت می کنند. از روزگارکه آنها را به تنهايی رانده است، از آدمهايی که اصلا مثل آب نيستند.
آنها اعتراف می کنند که از تنهايی خسته اند، که می ترسند برای هميشه تنها بمانند، آنقدر تنها بخوابند و بيدار بشوند و کار کنند وبخندند و گريه کنند و مريض شوند، تا يک روز بالاخره تنها بميرند.
آنها شبی را در همين فکرها و ترس ها و اشک ها سپری می کنند اما ...زنان تنها از تاريکی نمی ترسند.
هر چقدر هم که با ترس تا ابد تنها ماندن دست به گريبان بشوند، هيچ وقت در آن غرق نمی شوند.
زنان تنها صبح روز بعد وقتی که از خواب بيدار شدند، خود را در آينه نگاه می کنند و بعد لبخند زيبايی روی لبهايشان نقش می بندد.
با راديو هم آواز می شوند و در نوشيدن يک ليوان چای داغ و شيرين لذتی عميق کشف می کنند.
تقويمشان را زير بغل می زنند، از خانه و راديو خداحافظی می کنند و شيرجه می زنند در جريان زندگی، تا با همه نيرو از همين تنهايی هم، بهترينی را که می توانند خلق کنند.
زنده باد تمامی زنان تنهای تقويم به دستی که از زندگی سرشارند، قبل از شروع فصل سرما برای خود سوپ می پزند و هيچ از تاريکی نمی ترسند.

a nice quote

In the part of this universe that we know there is great injustice, and often the good suffer, and often the wicked prosper, and one hardly knows which of those is the more annoying. - Bertrand Russell

Tuesday, June 06, 2006

Leonard Cohen

I've heard this song on 1999 and it became one my favourite songs (to listen simply click on the link above).

LEONARD COHEN
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of loveDance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of loveDance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Monday, June 05, 2006

I will say another hello to the sun

Forough is my favorite poet. When I was younger all my friends used to tell me that I sound so much like her when i read her poems. In fact looking at her biography I feel so much that I am like her.
I found this site and this poem read by herself, I hope you enjoy it as much I did.

I am waiting fot them to win, so badly...



I am waiting for the worldcup so badly, and I hope we make it to the second run, even if not to the Quarterfinal.

I am crossing my finger for them :-))

Friday, June 02, 2006

a new poem

نان را از من بگیر اگر می‌خواهی
هوا را از من بگیر، اما
خنده‌ات را نه.

گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که می‌کاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز می‌کند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می‌زاید.

از پس نبردی سخت باز می‌گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی‌هیچ دگرگونی،
اما خنده‌ات که رها می‌شود
و پروازکنان در آسمان مرا می‌جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می‌گشاید.

عشق من، خنده تو
در تاریک‌ترین لحظه‌ها می‌شکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری‌ست،
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.

خنده تو، در پاییز
در کناره دریا
موج کف آلوده‌اش را
باید برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خنده‌ات را می‌خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،
گل آبی، گل سرخ
کشورم مرا می‌خواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پیچاپیچ
خیابان‌های جزیره، بر این پسربچه کمرو
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می‌گشایم و می‌بندم،
آنگاه که پاهایم می‌روند و باز می‌گردند،
نان را، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر
اما خنده‌ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.

پابلو نرودا / احمد پوری

Me and myself :-)

I love poetry, as it is clear from my name, and I have so many poems by heart. This morning, however, I was listening to a persian station and I have heard a poem that I have never heard of it, and it came to me that I don't know any peom from that poet (in this case, Farokhi Sistani).
It really moved me. I need to go back and do some reading.

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915