Thursday, February 07, 2008

no title

یک جایی، اول یک قصه ای که بعضی ها خوانده اید نوشته ام ما نسل بی حماسه ایم. ما یعنی زاده های دهه پنجاه و یکی دو سال این طرف و آن طرف تر که بچگی مان به جنگ و انقلاب و خون گذشت و جوانیمان به سرمایه زدگی یک جامعه سنت زده ریا کار و خودخواه و بیمار. پیر بشویم نمی دانم چه شتری در خانه مان می خوابد. اما این بی حماسگی نسل من همه قصه نیست. ما جوان های نوجوانی نکرده، با شما که بزرگتر بودید و شما که کوچکترید یک فرق بزرگ داشتیم. ما نجیب ترین زادگان این خاک بودیم در روزگاری که گذشت. ما نه چریک شدیم، نه تشکیلات و حزب راه انداختیم، نه تفنگ دستمان گرفتیم روبروی سینه خودی یا غریبه، نه حرف نفهمیده گنده تر از دهانمان را در خیابان فریاد کشیدیم که حتی جرات نکردیم حرف دلمان را توی دفتری زیر بالشمان خط خطی کنیم، نه وسط خیابان عرق خوری کردیم و عربده کشیدیم، نه قرص اکس حب کردیم که فاز بگیریم و حال مردم را، از خدا ترسیدیم موقع گناه کردن، از معلم و ناظم حساب بردیم، به پدر و مادر هر چه کردند احترام گذاشتیم، از کنار گشت کمیته که رد می شدیم چشممان چسبیده بود به زمین، پایان با شکوه روزمان قصه شب رادیو بود و بزرگترین خلافمان چسباندنش به راه شب... یک ساعت کارتون در روز، یک فیلم سینمایی در هفته، چند دقیقه پخش فوتبال مرده که فردوسی پورش بهرام شفیع بود، یک ماهنامه ادبی در ماه و .... هر چه نداشتیم را می پذیرفتیم و هر چه داشتیم هرچند کم را بی شکایت و اعتراض می چشیدیم در سکوت. فقط یادتان بیاید آن چند دقیقه برنامه دیدنی ها را از گوشه و کنار جهان که چقدر منتظرش می نشستیم. ما را ترساندند و ترسیدیم، حتی از این که توی سرمان بزنند هم ترسیدیم و آهسته رفتیم و آمدیم که نزنند. اگر نجیب نبودیم، اگر ترس خورده نبودیم، اگر به هر چه بود قانع نبودیم دوم خرداد بزرگترین فرصت اجتماعی مان و امیدمان نمی شد که حتی همین را هم دریغمان کنند. ما انقلاب نکردیم، تغییر نخواستیم، راضی شدیم به اصلاحات که شکلش را هم ما تعیین نکرده بودیم. جرممان این بود که قبولش کردیم و بلندش کردیم. و حالا این آخر قصه جوانی ماست. اصلاحات به انرژی هسته ای ختم شد. نوعی از انرژی که با استفاده از آن زمستان بی گاز و بنزین و برق و نفت می مانید و خیال می کنید هنوز سردتان است. به زنده باد مخالف من ختم شد که مخالف من زنده بماند و دور را به دست بگیرد تا من را و اندیشه من را سلاخی کند. به گفتگوی تمدن ها ختم شد تا دنیا حساب ما و تمدن را از هم جدا کند.

Monday, February 04, 2008

When I felt sorry for myself

Where I work, there are so many nice people. In between them, I can specifically name a Doctor who is the director of the Hepatology department.
Last month I had a problem with a swollen part on the left side of my stomach. I looked it up in the internet and got scared of what I found out. Not having a good primary physician around, I went to him and asked his idea. He examined it and said I shouldn’t worry but better show it to a physician.
Just few minutes ago, he stopped by my cubicle and asked about the problem. I smiled and said I didn’t get a chance to show it to a doctor. He showed some sort of faces like: Hey you girl,…. Then I was explaining I have few problems and is difficult to find a good doctor(s) for all of them at the same place.
While explaining about my heart problem, about my auto-immune disease, the recent surgery I had, about the DVT syndrome I developed while I was driving to San Francisco, and finally about the unbearable pain I have in my Neck& Shoulder, he just asked “Oh my GOD. How old are you”…I smiled and replied: 33 going to 34. He said, Oh, you are so young…….
Then I smiled more and said: Don’t worry. I have had many of this problems and complications since many years ago. Still I accomplished to study two masters degree while I was working part time in Tehran. I also finished my PH.D, and now not only I am working full time but also am teaching Part-time. Considering my long commute to work, I think I am taking the life at its most capacity. No?

Labels: , ,

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915