Monday, March 28, 2011

who could believe

Who could believe I can go for over 2 years without uploading a new note? I guess Facebook is taking over my cyber activities. Anyhow, if it is of any of your concern, during the past 2 years, there was a beautiful addition to my family. My daughter was born on a happy morning of July 17th and have enlightened my life with her presence. Now our family is complete.

Wednesday, June 17, 2009

From the Aloochekn=hanoom website

It has been a while that I wanted to write something. Different things. Then it came election time and I wanted to write about it. The the aftermath of the elesction.....And I never did. Now I saw this on one of my beloved websites, and I share it.
دو روز است جانم در آمده برای جایی گذاشتن این نوشته. نمی دانم اینجا بالا بیاید یا نه. دسترسی به هیچ چیز نداریم. لطفا اگر قابل خوانده شدن است به هر طریق منتشرش کنیدما شرق نشین ها، که در کشتی غول پیکر و بی ضربان و تند پیمای دنیای امروز، هنوز نشسته بر یک تخته پاره ایم اسیر موج و گردابی چنین هائل. ما که هیچ نداریم غیر از هیجان و تحقیر و گیجی. ما که قرار است قرن ها عقب ماندگی از دنیا را در سالی و دهه ای و ماهی جبران کنیم و تاوان دادنش هم انگار ناگزیر است.داشتیم زندگیمان را می کردیم. بد و تلخ و سنگین و ناروا. اما زندگی مان را می کردیم. تا رسیدیم به گردنه یک انتخاب دیگر، می خوانی انتصاب دیگر هم بخوان. موج شدیم و شور شدیم و خروشیدیم که می خواهیم بتوانیم. می توانیم بخواهیم. به هم ریختیم. جمع شدیم. تفریق شدیم. تکثیر شدیم. شور و هیجان شدیم. به خیابان ریختیم بی جنگ و خشونت. با شادی و رنگ. تحقیرمان کردند رفقای شکل خودمان. انکارمان کردند متعصبان قدرت در خشاب. پوزخند کردند راهمان و امیدمان را. اما ما خواستیم خواسته مان را از تنها راه مدنی موجود بیان کنیم. با هم. انگار این بار این قدر رشد کرده بودیم و آن قدر سبز شده بودیم که تاریخی ترین هم زبانی آفریده شد. و به بدوی ترین و خشن ترین شکل انکار و تحقیر شدیم. و امروز گیج و مبهوت مانده ایم که چه شد؟ چرا؟ مانده ایم که این چه بازی خوردنی بود؟ این چه کاری بود کردیم؟ و باز هم رسانه دیکتاتور انکارمان می کند و فحاشی می کند. رفقای تحریم گر هم همین کار را می کنند. مثل قبل. فقط همین عوض نشده. می خواهم از این بهت بیرون بیایم . از این یاس. می خواهم سعی کنم نگاه کنم بدون هیجان و بدون تعصب. و فکر کنم. امروز این را که می نویسم خطرش بازداشت است به شیوه آدم ربایی. شعار که می دهم خطرش گلوله است از دو متری. سبز که می پوشم خطرش باتوم و چاقو است بدون هشدار. پس اگر این ها را که می گویم نقد می کنی و می خندی، لااقل تکیه نده به صندلیت. لااقل لیوانت را زمین بگذار و صاف بنشین. به احترام خونها و جانهایی که کنارمان ریخته و رفته.وقتی گفتیم ما تغییر می خواهیم نه انقلاب، گفتند این نظام تغییر پذیر نیست. با انتخاب اصلاح نمی شود. امروز می گویند دیدید؟ آن روز می گفتیم غیر از این می ماند به خیابان رفتن و گلوله خوردن. امروز آن رفقا را نمی بینیم کنارمان. می شنوم که هم صداها می گویند خطا کردیم و بازی خوردیم که رای دادیم و شرکت کردیم. چرا رفقا؟ در بهت روز اول و دوم می فهمیدم این جمله را. اما حالا؟ باور دارید که اشتباه کردیم؟ فکر کنید.اگر همه ما نمی رفتیم پای آن صندوق، امروز چه خبر بود؟ کسی می گفت حکومت کودتا؟ کسی می گفت حق مردم؟ کسی می گفت ایران شبیه رییس جمهورش نیست؟ کسی باور می کرد می شود روبروی زور ایستاد، هر چه قدر هم زیاد باشد؟ ما اولین هم صدایی را روز جمعه تجربه کردیم. و این یک هم صدایی ساده و اتفاقی نبود. و امروز ما کوتاه نیامده ایم. آن طرف قضیه هم. اگر می خواهید از این بهت در بیایید شاید این چند جمله کمک کند.برای درست جنگیدن باید جنگ را و ماهیتش را و طرفینش را بشناسیم. می گویند موسوی سال 67 چه می کرد؟ کروبی چه می کرد؟ رضایی چه می کرد؟ چه فایده ای دارد در قالب این حکومت تغییر کردن؟ چطور می توانی الله اکبر بگویی؟ چطور خرافات سبز را می چسبانی به خودت؟ مثل 57 گولتان می زنند.این بدیهی است که جنگی دراز هست بین دین و مخالفت با دین. این که من کدام طرفم را اجازه بدهید به خودم مربوط باشد. اگر جنگ شما امروز این است، پس تکلیفتان معلوم است. بهت چرا؟ اگر طرف دینید چاقو بردارید و بزنید. اگر آن طرفید هم سنگر بگیرید پشت پنجره و بی صدا بخندید به تار و مار شدن ما. اما جنگ من این نیست. جنگ ما این نیست.ما می جنگیم روبروی دروغ. روبروی ابتذال. روبروی قانون شکنی. روبروی تعصب کور. دختر جوان محجبه کنار دست من. مرد کراوات زده روبرو. زن خانه دار پشت سر. پیرمرد مومنی که هم صحبتم شده میان جمعیت و اشک می ریزد و ذکر می گوید و نفرین می کند ظالم را. او الان بهترین هم صف من است. من این قدر از سیاست می فهمم که وقتی پشت پیشرویی می ایستم تا آخر پشتش را خالی نکنم. موسوی هر چه بوده، هر چه هست یا کروبی یا حتی برادر محسن پاسدار، امروز بیشتر کنار منند تا تو ، رفیق تحریمی بی خاصیت. تو برخلاف همه ادعاهای بزرگت کوچکتر از آنی که حتی کنار دست بچه های کوچک سر کوچه جرات حس کردن این همدلی را از نزدیک داشته باشی. و تو چقدر شبیه آن تفنگ به دست قایم شده پشت پنجره فحش می دهی. و چقدر شبیه دوربین خاموش رسانه قدرت. شما چقدر شبیه همید. جنگ ما جنگ دین و بی دینی نیست. جنگ منطق و بی منطقی است. جنگ ما است در این جمعیت با هر که این جمعیت پشتش را لرزانده و کف به دهانش آورده. ما صدها هزار نفر از کنار بزرگترین مرکز بسیج خیابان آزادی آن روز گذشتیم. فضای بازش پر از لباس شخصی و گارد و پلیس بود. ما زنجیر سبز درست کردیم روبروی این ستاد. نگذاشتیم کسی نزدیک شود، توهین کند، تحریک کند. شعار همدلی دادیم. وقتی رفتیم پلیس و بسیجی را به آغوش کشیدیم و گفتیم که جنگ نداریم. آنها هم گفتند. آقای پلیس حواسش نبود. چشم می گرداند و می گفت پسر خودم هم انگار این جا است. می دانم آن که غروب آتش کشید به مردم او نبود که در آغوش من بود و آن که آتش زد ساختمان را ما نبودیم. این شمایید که می خواهید مملکت را به آتش بکشید. شمای این طرف و شمای آن طرف.ما گفتیم اهل جنگ نیستیم. اما الان به توی متعصب این طرف و توی متعصب آن طرف می گویم اهل کوتاه آمدن هم نیستیم. اهل ناامید شدن هم نیستیم. مطالباتمان معلوم است و به هیچ قدرتی هم باج نمی دهیم و با هیچ کس هم پدرکشتگی نداریم. نیامده ایم برای کوبیدن دین یا بی دینی. ما می رویم برای گرفتن حق مان. برای پیگیری ناحقی ها. برای خون هایی که ریختند و توهین هایشان. من متعقدم این جغرافیا خوب یا بد، چند دهه را در چند روز پشت سر گذاشت و بزرگ و بالغ شد. فقط تویی که جا ماندی دوربین قدرت. و تو تحریم گر تحقیرگر ملت. و تو چاقو به دست کور برادر کش. و تو که فکر و ذکرت محو کردن الله اکبر است. محسن رضایی و مهدی کروبی و میرحسین امروز با همه سوابقشان از تو به من نزدیک ترند. باور کنیم که صف دوست و دشمن ما روشن شده و تغییر کرده. اگر آن تفنگ روبرو دهان باز کند، این پیرمرد مومن و من گلوله می خوریم نه تو. و دنیا را من خبر کرده ام، نه تو. پیرمرد مومن کنار من مرا تفتیش نمی کند و من هم او را. تو برو خود را باش مفتش!و شما رفقای هم صدای ناامید. آزادی هزینه دارد. خون می خواهد. ما که نخواستیم خون کنیم. پس ناامید نشویم. پشیمان نشویم از کاری که کردیم. اگر میرحسین بی دردسر آمده بود امروز صدایمان را دنیا می شنید؟ امروز این همه با هم بودیم؟ ناامید نباشید. نترسید. به هیچ وجه اسیر خشونت نشوید. کینه را سر مخالف نریزید. آرام باشید. از درگیری و آشوب فاصله بگیرید و به کسی که پشتش ایستاده اید اعتماد کنید. او اولین کسی است که میدان را خالی نکرده. بگذارید این هم صدایی به جایی برسد. ما تا همین جا هم برنده ایم. مواظب خودتان و سلامتتان باشید. ما آرامش را پس می گیریم. مثل حق مان. مثل پرچممان. شاید بخندید. اما هنوز می گویم. اندکی صبر... سحر نزدیک است. من شش سال پژوهشگری کرده ام. می دانم کم است. اما باور کنید کافی است. ما حتی اگر سرکوبمان کنند زنجیری را شکسته ایم و آغوشی را یافته ایم.گفته بودم راضیم که جای انگشتم بر گلوی ابتذال بنشید و خسته اش کنم. چرا ناراضی باشم حالا که جای انگشتم بر پیشانیش رسوای عالمش کرده و نفسش را بریده ام. مرا می توان سرکوب کرد، اما کاری که کرده ام را نه. می ماند تا ابد. تا ایران هست. ما ممکن است بشکنیم، اما ممکن نیست سر خم کنیم یا خشونت کنیم. ما ایرانیم. پیگیر و نجیب و سبز و زخمی.فرجام

Tuesday, December 09, 2008

Thanksgiving 2008


Last year I'd cooked my first turkey, and wished to celebrate the next year's with bigger family and more firends. This year half of my dreams came true. I was lucky enough to have my son and my mom beside my husband and I. Hopefully next year I will have more friends too :-)).
Hope you have had a wonderful thanksgiving day too.

Labels: ,

Sunday, November 16, 2008

my son, Cyrus

My son decided that 36 weeks is a quiet long time, and didn't want to wait for the full term to be completed. Or he accidentaly poked the water-balloon, and it was too late to sit back and say "Oh, mom, I am very sorry...I didn't really mean it:-) Anyhow, he joined us on November 10th @ 1855, and we named him Cyrus (to be pronounced Seerous). The very same day, one of my best friends who is indian (I will tell you a story about her, and how she is my Didi Jan later) send us a note on what she had found about the name Cyrus. Here is what she wrote me:

"The name Cyrus is derived from either the Persian word "kurush," which may relate to the sun, or "kuru", which relates to throne. Cyrus the Great was the first Persian ruler;he conquered Babylon, and is known Biblically for releasing the Hebrews from their captivity there.Cyrus is the name of several saints.
BTW there is a KURU dynasty in Hindu mythology too. And they fought a great war in KURUSHETRA which means Land Of The Kurus...hmmm....go figure ..........."

-Anisha Verma

Friday, September 12, 2008

Got Wish?

I still remember that scene from 10 years ago… I was sitting in the center of Paseo Noevo mall in Santa Barbra next to two small water fountains, having my lunch, listening to the jazz musicians (hired by the city to play music for the tourist.)
There I saw a grandmother giving her 3 or 4 year old grand daughter some pennies to toss into the water. After the little girl excitedly throw the coins … grandma asked, “What did you wish for dear?” She said “ I wished to become a million dolor ballerina”.

And as my grandma used to say “your wishes come true, so wish for some thing good.”
Now I think if our wish is to become an artist, we need to make sure we state the salary requirement too, like the smart little girl I saw. But in the event that we forgot to put the salary requirement on our wish, it helps to think of our wish as our ‘destination’, but not lose the sight of the journey…

Wednesday, July 30, 2008

20 fingers

Last weekend, when Amir and I were browsing the Persian Movie section of the public library close to our home, I came across a movie made in Norway “20 Fingers”, claiming that it shows the uncensored sights of Iranian families. It was the winner of "Best Film Venezia 61" and so, I became very curious and we rented the movie.
Movie was dedicated to Abbas Kiarostami, and I think this pretty much tells a whole lot about the style of the movie.
The movie was made of 7 or 8 episodes, all made of close up videoing of one couple arguing about one topic at the time. Topics like virginity, having out-of-marriage relation, boyfriends/girlfriends jealousy; husband wants a kid while the wife disagrees, and etc.
At first we thought episodes are connected mainly because the very same two characters were playing them all, but when the movies ended, we guessed they were individual pieces (perhaps, I am not sure). Camera was very good, and I got a good feeling of the cast performance.
The point I got from the movie was that it wanted to show the limitations Iranian women are facing mainly from their male-partners, either boyfriend or husband.
But my main point is that as the movie claims to show some uncensored scene of Iranian family, it neither discussed any problem in detail, nor I found the conversations very intellectual to follow. The female sentences were so childish and hard to follow for me. Amir had the similar feeling about the guy.There were kind of talks you can hear here and there, but so what? I mean at the end we looked at each other like “What??”
I can say it was of those type of movies made solely to show our problems to the rest of the world, and to win a useless price. I didn't even get a single positive moment in the whole movie!!!!
It reminded me of an online movie about the problem of homosexuals in Iran. I can't remember the name of the movie, I watched it probably last year. It was made in Sweden I guess ( I am not sure). An astonishing movie talking about the facts, showing them clearly, suggesting some good ways to help them out. I Mean I am not against making movies that shows our problems, but I beleive there is a use in Art. If you are this lucky to get the tools, make a use of it.....

Friday, July 18, 2008

Khoshrow Shakibaei

Our life is full of good and bad news. Yet, when there is a bad news, it hits us like it had never been once before.
This morning I started a very good and calm day. I was in a good mood, my miraculous baby started to move and it feels so amazing. The sun and sky were in the exact color to fulfill my enjoyment of life and happiness.
Then, suddenly I’ve heard in the radio that he is gone. “Hamid Hamoon” that I’ve learned the meaning of love with him is gone. How could he do that? Didn’t he know that he was the symbol of love for our generation? Didn’t he know that for us who grew up in war and terror, Love was the greatest gift given in his wandering around “Mahshid” and the philosophy of Love?
Well, since morning every single second that I close my eyes, the sights of Hamoon come and go to my memories. I am not sure how many times I’ve watched the movie, but I know I loved him eversince. His voice was so touching and I know I will miss him a lot.
May he rest in peace.

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915