Thanks to Orkideh Behrouzan, I found this piece that I think is my life story.
« بگذار يك لحظه پيرانه سخن بگويم: بچّه های مان خيلی خوب هستند؛ به خصوص كه در حد ممكن آزادانه رشد كرده اند _ و درست. من هرگز آرزويی جز اين نداشته ام كه آنها با هنر آشنا باشند؛ يعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسيار بالا، شادی با غلظتی غريب: هنر همين است: موسيقی، نقاشی، ادبيّات... و بچّه های ما، در سايه ی تو، با همه ی اين ها، آن قدر كه بايد آشنا شده اند.كسی كه سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس كند، فروغ را بستايد، و هر شعر خوب را آيه يی زمينی بپندارد، چنين كسی، به درستی زندگی خواهد كرد...كسی كه به كيارستمی شگفت زده نگاه كند، به زرّين كِلك با نهايت احترام، به صادقی با محبّت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...كسی كه در برابر باخ، بتهون، موتزارت، فروتنانه سكوت اختيار كند، به تار جليل شهناز، عود نريمان، آواز شجريان و ترانه ی « اندك اندك » ِ شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...كسی كه مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خيام را گهگاه زير لب زمزمه كند، و تك بيت های ناب ِ صائب را دوست بدارد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...كسی كه زيبايی ِ نستعليق و شكسته، اندوه ِ مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت ِ خوف انگيز ِ كاشيكاری های اصفهان، و اوج ِ زيبايی ِ طبيعت را در رودبارك احساس كرده باشد، چنين كسی به درستی زندگی خواهد كرد...شايد سخت، شايد دردمندانه، شايد در فشار؛ اما بدون شك به درستی زندگی خواهد كرد... »از چهلمین نامه نادر ابراهیمی