Friday, May 18, 2007

شنبه به روایت دانای کل

This really touched me. So true. It is from here.
امروز شنبه است. بیرون باد می وزد . شهره در رادیو می خواند« دوماد چه شانس آوردی دل عروس رو بردی» چیزی حال زن را بد کرده است. یاد چیزی افتاده است. گریه پشت پلکهایش است. می دانم که خودش این را نخواهد نوشت . من برایش می نویسم. من دانای کل هستم٬ راوی این قصه. این قصه نیست. حرفهایی هست که او نمی نویسد. مرد مقاله علمی می خواند. روی مبل سفید. هر دو ساعت یکبار می گوید : عزیزم بیا من ببوسمت. مرد کم حرف است. زن فشار تنهایی را روی سیب گلویش حس می کند. زن چایی می خورد. فکر می کند. خوشبختم. خانه قشنگی دارم در آمریکا. همسرم دکترا می گیرد. خودم هم خواهم گرفت. خانه ام گرم است. الان دارم چای می خورم . من خوشبختم. پس چرا دلم می خواهد گریه کنم. مگر همین را نمی خواستم. چه چیزی را یا چه کسی را از خودم گرفته ام که حالا برایش می خواهم گریه کنم. همه این حرفها را زن با خودش می زند. دانای کل بودن کار مدرنی نیست. زن کلید را بر می دارد. می گوید که می رود صندوق پستی را ببیند. صندوق خالی است. زن به دربان سلام می کند. دربان سردش است. در را باز می کند. زن می گوید نه بیرون نمی روم. دربان در را می بندد. حرف نمی زند. زن دلش می خواهد با پسر دربان حرف بزند. زن کمی معطل می کند شاید آشنایی را ببیند. شاید بتواند با آشنا حرف بزند. کسی نمی آید. دکمه آسانسور را فشار می دهد. تا طبقه یازده به خودش فکر می کند. به دوستانش. به روزهای که زنگهای تلفن را نادیده می گرفت. و به این روزها که برای آنها که شماره را اشتباه گرفته اند هم توضیح می دهد تا بیشتر حرف بزند. خودش انتخاب کرده است. زندگی با سکوت را. زن می داند حق ندارد چیزی بگوید. خودش خواسته است که بیاید آمریکا و برود نیویورک تا دنیا را ببیند. خودش انتخاب کرده که با انسانی ساکت زندگی کند. زن می داند. زن دلش می خواهد گریه کند. ولی حتا من که دانای کل هستم نمی دانم چرا گریه نمی کند!

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915