Wednesday, March 28, 2007

This is how I feel these days

مرثیه ای برای سرزمین ام
این جا خانه من نیست.
قلب ام جای دیگری می تپد.
اگر هنوز بتپد
گاهی در بعد از ظهر های کوتاه زمستان فکر می کنم که هرگزهرگزاین اندازه دور نبوده
اما ز درد، فقر، ظلمو سیاهی
من در شهری با شیروانی های قرمز زندگی می کنم.
و گاهی که هوا ابری نباشدآسمانی آبی می بینم
آن قدر آبی که گاه به چشم های خودم شک می کنم.
اینجا در زمستان مردم لباس های فاخر می پوشند و به مجالس رقص می روند
در سرزمین من اماآدم ها گروهی می میرند
من هر شب خوابشان را می بینم
وهربار که تلفن زنگ می زند
بعدش خم می شوم و از روی زمین خرده ریزه های قلبم را جمع می کنم
هر بار گوش هایم آماده اند که بشنوند
چه کسی مرده است؟
کدام دوست ام طلاق گرفته؟
وکدام آشنای دور جان خویش را
و جنگ اگر بشود چه خواهد شد.
در سرزمین من رنج بی داد می کند
حماقت سر به آسمان می زند
سرزمین من دشت هایی وسیع،کوه هایی سر به فلک
چنارهایی پیرو کویری تفتیده دارد
من سرزمینم را دوست دارم
و نمی دانم
این باتلاقی که می بینم
و عده ای به آنجا نسبتش می دهندکابوس است
یا خوابی سبک
من حساب خنده هایی که روز به روزاز پشت سیم تلفن کمتر می شوند را دارم
دلم می خواهداز همان سیم تلفن و یا صفحه کامپیوتریکی یکی بیرون بکشمتان
و در آغوشتان بگیرم.
بعد دور هم بنشینیم چای بنوشیم و غم هایمان را مساوی تقسیم کنیم
.در بعد از ظهر کوتاه زمستانی.
This is from the weblog of Maryam Momeni. If you click on the title you will be directed to her page.
I was missing my family last night. I was so ready to fly with the first flight. Actually I hurt my foot and it was so painful the whole night. I was dying to have my father on my side to rub some ointment on it, like what he used to do when i was a little kid.
It is actually strange. Usually I don't feel homesick or so. May be I am too tired now. As the son of my friend says: I need a new battery.

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915