Wednesday, January 16, 2008

For no reason...

I was cleaning my files and came accross this poem. There is no special reason to post it, except that I like the poet (Ebtehaj) very much. It is also noteworthy that my favorite caligrapher, Javad bakhtiari, has a valuable collection of work only from his poems.....And I have that collection in Iran...You see the pattern? Poet...Poem..caligraphy... nostalgia?
كاروان))
ديرست ، گاليــــا ! درگوش من فسانه دلدادگي مخوان !ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه !ديرست ،گالـيــا !به ره افتاد كاروان .
عشق من و تو ؟...آه اين هم حكايتي ست ...اما ، در اين زمانه كه درمانده هر كسياز بهر نان شب،ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست !
شاد و شكفته در شب تولدت تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك،امشب هزار دختر همسال تو ، ولي خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاك...
زيباست رقص و ناز سر انگشتهاي توبر پرده هاي ساز ،اما ، هزار دختر بافنده ، اين زمان با چرك و خون سر انگشتهايشان جان مي كنند در قفس تنگ كارگاه ...از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن پرتاب مي كني تو به دامان يك گدا !
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توست از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ ..در تار و پود هر خط و خالش : هزار رنجدر آب و رنگ هر گل و برگش : هزار ننگ ...
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك اينجا به باد رفته هزار آتش جوان دست هزار كودك شيرين و بي گناه چشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
ديرست ، گالـيــا !!هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان ..هنگامه رهايي لبها و دست هاست عصيان زندگي ست...
در روي من مخند !شيريني نگاه تو بر من حرام باد !بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق !بر من حرام باد تپش هاي قلب شاد !
ياران من به بند :در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه ،در عزلت تب آور تبعيد گاه خارك ،در هر كنار و گوشه ي اين دوزخ سياه ...
زودست ، گاليــا !در گوش من فسانه دلدادگي مخوان !اكنون زمن ترانه ي شوريدگي مخواه !زودست ، گاليــا ! نرسيده ست كاروان ...
روزي كه بازوان بلورين صبحدم برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت ،روزي كه آفتاب، از هر دريچه تافت ،روزي كه گونه و لب ياران همنبردرنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت ،من نيز باز خواهم گرديد آن زمان سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها ،سوي بهاران ، بهارهاي دل انگيز گل فشان ،سوي تو ، عشق من !!!...
هوشنگ ابتهاج ( اسفند 1331)

Labels: , , ,

9 Comments:

Blogger مسعود said...

سلام چکامه
شاعر بزرگ ما چنانکه ضرورت زمانه بود عشق و احساسات فردی را کنار می گذارد و می گوید:
دیرست...... به ره افتاد کاروان
و پس از تشریح اوضاع و ضرورت ها و با امید به آینده می گوید:
زودست......نرسیده ست کاروان
او می داند که رسیدن صبح حتمی ست و مژده می دهد :کمی صبر کن
با سپاس

22:10  
Blogger me said...

Beautiful poem! Thanks for sharing.

12:58  
Blogger arash said...

وبلاگ خيلي خواندني يي بود خوشحالم كه پيدايش كردم

22:03  
Blogger sayeh said...

Thanks for your comment, it was really helpful.

18:07  
Blogger Chakameh Azimpour said...

Dear Masoud. Thank you so much for your comment.

12:20  
Blogger Chakameh Azimpour said...

Dear Marjan. Thank you so much for visitng me my friend.

12:39  
Blogger Chakameh Azimpour said...

Hello Arash. Nice to see you here. It is such a pleasure to see new visitors :-)

12:39  
Blogger Nazy said...

Salam Chakameh Jan:

Baba, where are you? I miss you! I hope you have recovered from your cold and that your spirits are good. Please say something!

12:00  
Blogger Chakameh Azimpour said...

Salam Nazy joon. How nice of you to ask. I recovered from cold, but have had a bad week. My spirits are not good at all :-)

12:31  

Post a Comment

<< Home

http://www.webstats4u.com/s?id=4087915